بهـــارمبهـــارم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
مهدیــارممهدیــارم، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ღ بهــــار زندگی من ღ

خاطره زایمانم ...

1395/6/16 16:46
نویسنده : مامان راحله
1,844 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدای مهربون . دوستای گلم سلام .امروز اومدم خاطره بارداری و زایمانم رو تا حدودی براتون تعریف کنم .میخوام حتما بنویسم که از یادم نره . اول باید بگم بچه های من توی شکم که هستن با مشکلی به نام (آی یو جی آر) مواجه هستن . متاسفانه بهارم رو آخر بارداری فهمیدم غمگین و مجبور شدیم خیلی زود بارداری رو تموم کنیم . آی یو جی آر مشکلی هست که جفت مقاومت میکنه و نمیذاره خونرسانی به خوبی به جنین انجام بشه. واسه همینم بهارم در 36 هفته با وزن خیلی کم یعنی 1980 گرم به دنیا اومد. ولی خدا رحم کرد و موقع به دنیا اومدن هیچ مشکلی نداشت . حتی به دستگاه هم احتیاج پیدا نکرد.خسته  برای مهدیار چون دکترم از این قضیه خبر داشت و بهار رو خودش به دنیا آورده بود از اول شروع کردم داروهای مخصوصش رو استفاده کردن. حدود 80 تا آمپول هپارین زدم و هر شب باید(آ اس آ) میخوردم . داروهای تقویتی هم به کنار . ولی اشتهام به شدت کم بود و تو بارداریم حتی 1 کیلو وزن اضافه نکردم . با این وجود خدا رو شکر تونستم تا 37 هفته برسونم . آخرین سونو توی 37 هفته نشون داد که احتمال بروز آی یو جی آر هست و به خاطر همین دکترم تصمیم گرفت که نی نی رو درش بیاره . مهدیارم با وزنی حدود 2 کیلو نیم به دنیا اومد و چند ساعتی تحت مراقبت بود و خدا رو شکر هیچ مشکلی نداشت .

 تو مدت بارداریم بهار خیلی منتظر بود . هر موقع میرفتیم دکترمیگفت مامان میریم داداشی رو درش بیاریم ؟ گفتم نه عزیزم . هنوز مونده تا داداشی بیاد . باید بزرگ بشه که بتونه بیاد بیرون . خدا رو شکر حسادتی نسبت بهش نداشت و نداره و خیلی خوب باهاش کنار اومد محبت ولی چون میبینه من همه ی کارهای مهدیاررو انجام میدم دلش میخواد واسه اونم همین کارو بکنم . مثلا از دستشویی میاد بیرون میگه تو لباسمو بپوشون . در صورتی که قبلا بیشتر خودش میپوشید . یا آخر شب حتما من باید برم پیشش بخوابم تا بخوابه . حتی اگه مهدیار در حال گریه و نق و نوق باشه . کچل میخواد من به اندازه ی مهدیار بهش توجه کنم . ولی داداشش رو خییییلی دوست داره .بغل

روزی هم که میخواستم برم بیمارستان به شدت نگران بهار بودم . چون قرار بود برای اولین بار چند روزی نبینمش و نمیدونستم میتونه پیش مامانی و عمه ش بمونه یا نه ؟ آخه من هنوز بهار رو هیچ جا تنها نذاشته بودم . شاید یکی دو دفعه اونم فقط یکی دوساعت. باباش همش بهم دلداری میداد که خودم پیشش هستم و تنهاش نمیذارم .ولی خب نگرانی های یه مادر با این حرفا رفع نمیشه . قهر خلاصه من اخرین سونو رو برای دکترم با تلگرام فرستادم و بعد باهاشون تلفنی صحبت کردم . ایشونم گفتن فردا باید بیای بیمارستان تا ختم بارداری بشه . منم کلی برنامه ریزی کردم بودم که همش به هم خورد . خرید داشتم . آرایشگاه میخواستم برم و ... .هیچی دیگه پا شدم به جمع کردن وسایلم و بستن ساکم تا شب رو بریم خونه مادرشوهرم بمونیم تا بهار یه کم به محیط اونجا عادت کنه . نمیخواستم فردا سر راه بذارمش و برم که یه دفعه حس کنه تنها شده . شبش خیلی شب پراسترسی بود . تا نماز صبح خوابم نبرد.خطا  هم نگران زایمانم بودم هم فکر بهار از سرم بیرون نمیرفت. بعد از نماز صبح یکی دوساعتی خوابم برد . ساعت 11 صبح 29 تیر 95 باید بیمارستان بقیه الله بودم . با بهارم خداحافظی کردم و بهش گفتم که میریم داداشی رو بیاریمش . سفارشات کامل رو هم که بهش کردم و اومدیم از خونه بیرون. انقدر استرس داشتم که چند بار به بهار گفته بودم اگه دستشویی داشتی به عمه بگو . آخرین بار بهار گفت : باااااااشه چند بار میگی .خندونک

خلاصه از خونه اومدیم بیرون و رفتیم دنبال خواهرم که قرار بود باهام بیاد . ساعت 11 نبود که بیمارستان بودیم . دیگه شوهرم رفت دنبال پرونده درست کردن و منم مرتب میرفتم تو بخش زایمان کارهای پرونده رو انجام میدادم .چون اون قسمت آقایون رو راه نمیدادن . یکی دوساعتی مشغول این کارها بودیم . بعدش دیگه رفتم داخل تا لباس عوض کنم . به شوهرمم سفارش کرده بودم برام حدیث کسا بخونه . چون خیلی به این دعا اعتقاد دارم . یعنی هر چی تو زندگیم دارم از این دعای شریفه . آرام

رفتم داخل و تو یکی از اتاق ها برام سوند وصل کردن و آماده شدم برای اتاق عمل .خطا اون روز هم اتاق عملشون شلوغ بود . دکترم که اومد دلم گرم شد . با هم احوالپرسی کردیم و رفت . دوباره بعد از چند دقیقه اومد گفت اتاق عمل شلوغه ولی رفتم بهشون گفتم که بهم یه تخت بدن . دیگه کم کم اومدن بهم گفتن آماده شو بریم . منم با وجود سوند به سختی راه میرفتم . بردنم داخل اتاق و خوابیدم روی تخت . اتاق عملی که بهار رو توش زایمان کردم بزرگ بود و اونجا من خیلی احساس سرما میکردم . ولی این اتاق کوچیک بود و من با وجودی که دستام سرد بود صورتم از عرق خیس شده بود .خسته  چون تو بارداریم هم به شدت گر میگرفتم و سرمای کولر جواب نمیداد . حتما باید روبروی پنکه مینشستم تا خنک بشم . یکی از خانم های کادر اتاق عمل بهم میگفت چرا انقدر عرق کردی ؟ و با دستمال صورتمو پاک میکرد . زیر لب دعا میکردم . منتظر بودم مثل موقعی که بهار به دنیا اومد ببینمش و از نگرانی در بیام. بلندم کردن و آمپول بی حسی کمر رو برام تزریق کردن ولی هر چی صبر کردن بی حس نشد. تا چند دقیقه خانم دکتر بهم نیشگون میگرفت میگفت میفهمی؟ و من کاملا دردش رو حس میکردم . بالاخره مجبور شدن و بیهوشم کردن . فقط اینو فهمیدم که دکترم گفت: بعدش کاری داشتی حتما بهم زنگ بزن و خوابم برد .یه وقت بیدار شدم دیدم دارم داد میزنم گریه میکنم میگم : بچه م کو ؟ یه خانمی هم گفت بچه ت حالش خوبه بردنش پیش همراهت . همین جور مرتب خوابم میرد و بیدار میشدم . حالم اصلا خوب نبود . تا اینکه وقتی کامل به هوش اومدم بردنم تو بخش . توی راهرو همسرم و خواهرم منتظر بودن . همسرم عکس نی نی رو که همون لحظه گرفته بود نشونم داد . آرام گفتم حالش خوبه ؟ گفت آره خوبه . فقط برای اطمینان چند ساعتی بردنش تحت نظر باشه. رفتیم داخل بخش . فقط خواهرم میتونست بیاد داخل . ازش پرسیدم ساعت چنده ؟ گفت 5 . گفتم چه ساعتی زایمان کردم ؟ گفت 2 و 40 دقیقه . انقدر نگران حال نی نی بودم که همون لحظه زنگ زدم دکترم . گفتم بچه م حالش خوبه؟گفت آره حالش خوبه . وضعیتش از دخترت خیلی بهتره. خیالم راحت شد. آرام بعد از یه مدت کوتاهی نی نی رو آوردن پیشم . وااااااای چه لحظه ی خوبی بود . تا دیدمش یاد روزی افتادم که بهار و آوردن پیشم .بغل مهدیار شکل بهار بود با تفاوت اینکه بهار خیلی کم مو بود و موهاش نازک و بور. ولی مهدیار خیلی پرمو و موهاش مشکی . خلاصه من که از نصف شب قبل ناشتا بودم تا ساعت 1 شب بعد هیچی نباید میخوردم . و به شدت تشنه م بود. ساعت 1 شب که دیگه از روی تخت بلند شدم و نشستم تونستم کمی آبمیوه بخورم .فرداش هم دکترم زنگ زد بیمارستان و سفارش کرد که مرخصم کنن . خیلی خوشحال بودم چون دلم میخواست زودتر برم خونه پیش بهارم . محبت قرار شد چند روزی هم برم خونه مادرشوهرم که عمه م هست تا کمی حالم بهتر بشه . چون مامانم به خاطر مشکلی که داره نمیتونست از شهرستان بیاد پیشم . عصر همون روز مرخص شدم و رفتم خونه و کم کم که حالم بهتر شد رفتیم خونه خودمون .

یه تشکر ویژه هم باید بکنم از خانم دکتر شهره بهروزی که خیلی دکتر دلسوز و مهربونیه و با جون و دل تو این مدت مراقب وضعیت من بودن. و مطمئنم برای بقیه ی بیمارهاشون هم همینطورن . هرموقع کاری داشتم خیلی خوب تلفنی جوابمو میدادن و حتی آزمایش ها و سونوها رو اگه مجبور میشدم با تلگرام براشون میفرستادم و به خوبی جواب میدادن.

امیدوارم همیشه سالم و تندرست باشن و سایه شون بالاسر خانواده شون باشه و همیشه تو کارشون موفق باشن.محبت

امروز مهدیارم 46 روزه هست که من دارم این پست رو میذارم . 38 روزگی هم پسرم ختنه شد و خدا رو شکر این پروژه هم تموم شد.خسته

این روزها یه کم سختی هاش بیشتره چون مراقبت کردن از دوتا بچه وقت بیشتری میبره . مهدیارم یه کمی کولیک داره و گاهی بیقراری میکنه که امیدوارم کم کم حالش بهتر بشه .

از خدا میخوام هر زنی که آرزوی بچه داره این روزهای قشنگ رو تجربه کنه . آمینفرشته

پسندها (6)

نظرات (8)

مامان کیمیا
20 شهریور 95 1:20
هزار ماشالله.مبارک باشه عزیزم
مامان گلشيد
21 شهریور 95 10:18
عزيزم ايشالا كه زندگيتون هميشه سرشار از مهر و محبت باشه و اميدوارم بعد از اين همه سختي كه كشيدي بهترين روزها رو در كنار كوچولوهاي قشنگت داشته باشي
مامان راحله
پاسخ
ممنون عزیزم
عمه فروغ
21 شهریور 95 10:22
ان شالله که خدا هر دو رو براتون حفظ کنه راحله جونمخدا رو شکر که این مرحله رو هم بسلامتی پشت سر گذاشتید
مامان راحله
پاسخ
ممنون عزیزم .
مامان خدیجه
22 شهریور 95 21:27
سلام قدم نو رسیده مبارک انشالله قدمش خیر و پر برکت باشهسلام عزیزم ممنونم
مامان آنیسا
24 شهریور 95 17:09
خسته نباشید راحله جونم چه دوران بارداری پر استرسی داشتی بازم خداروشکر که مهدیار جونم صحیح و سالم به دنیا اومد ایشالا که همیشه سالم و تندرست باشن هم مهدیار وهم بهار جونم
مامان راحله
پاسخ
ممنون از لطفت دوستم
مامان صفورا
27 شهریور 95 2:37
ای جونم قدمش پر خیرو برکت
✿فاطمه✿(مامان محیا)⚛
27 شهریور 95 9:16
وااااااای عزیزم مبارکتون باشه انشالله قدمش پرخیر و برکت باشه واستون
مامان راحله
پاسخ
ممنون عزیزم
مامی آتریسایی و آرسام جون
28 شهریور 95 12:33
سلام عزیزم مبارک باشه گلم ان شاالله که همیشه سالم و سلامت باشن گل های خوشگلت راحله جون عزیزم چه بارداری سختی داشتی؛ واسه منم خیلی از اولی سخت تر بود ولی خدا رو شکر به خیر گذشته عزیزم وروجک هات و ببوسوای آره آتریسایی هم همین جوری شده؛ دوست داره همه ی کارهاشو من انجام بدم؛ البته هر چی آرسامی بزرگتر میشه بهتر میشه
مامان راحله
پاسخ
سلام عزیزم . قدم نی نی شما هم مبارک.منم حس کردم هر چی میگذره بهار بهتر میشه حتی تو کارهاش به من کمک میکنه