بهار و شیرین زبونی هاش ...
سلام خانوم خوشگله مامان . امروز سه شنبه 8 مهر 93 هست .
این روزا انقدر حرفای جالب و خنده داری میزنی که حیفم میاد برات نگم . برات مینویسم تا بعدا که بزرگ شدی بخونی و ببینی چه دختر شیرین زبون و ناقلایی بودی.
وقتی احساساتت گل میکنه میای بهم میگی : مامان دوستت دارم. منم از شوق محکم بغلت میکنم و میبوسمت و میگم منم دوستت عـزیـز دلــــم.
امروز دیگه اومدی تو آشپزخونه میگی : مامان گفتم: جانم ؟ میگی : خیلی باحالی . اینو دیگه نمیدونم از کجا یاد گرفتی؟!!!
میری دم آینه موهاتو شونه میکنی میگی: خوشگل شدم؟ عسل شدم؟
عاشق ماه هستی . وقتی تو آسمون ماه رو میبینی با یه شوقی میگی : ماااااااااااه .
یه بارم میگفتی : بابا ماه خریده !
اگه دعوات کنم تو گریه هات میگی : مامان اذیت نکن . یا پشت سر هم میگی: مامان ببخشید ، مامان ببخشید. همچین هم خودتو میزنی به مظلومی که دل آدم برات ریش میشه .
نشستم تلویزیون نگاه میکنم اومدی میگی : مامان من برم ناهار درست کنم. گفتم باشه برو . رفتی تو آشپزخونه سر کابینت طبق معمول دنبال خوراکی . جاش رو هم بلدی . منم مجبورم گاهی جاشو عوض کنم تا زیاد هله هوله نخوری بتونی غذات رو بخوری.
هر چی هم تو تلویزیون نشون بدن فورا هوس میکنی میگی میخوام . حالا بیا و درستش کن . ولی خوشبختانه زود یادت میره .
گاهی اوقات یاد سفر شمالمون میکنی و از دریا حرف میزنی . پریشب اومدی بهم میگی : دریا خوش گذشت؟!
برات غذا آوردم بخوری اذیت میکردی و نمیخوردی. بهت میگم خودم میخورماااا . دیدم فایده نداره گفتم اصلا میبرم تو آشپزخونه بهت نمیدم . پا شدم ببرم گفتی: میخوام میخوام . گذاشتم جلوت داشتی میخوردی و مثلا به نی نیت هم میدادی . دیدم به نی نیت میگی . میبرماااا . مامان میخوره هااا .
ما دهه شصتی هام بچه بودیم .