همبازی جدید بهـــــار...
سلام گلــم ، عشقـــم ، جــــونــــم.
امروز چهارشنبه 5 شهریور 93 هست . امروز میخوام جریان این همبازی جدیدت رو برات بگم.
یه روز رفتیم خونه همسایه مون که یه خانم مسن مهربونه . گاهی بهش سر میزنیم . اون خانم یکی دوتا عروسک داره که یادگار از پسرشونه که خارج از کشور زندگی میکنه . اونا رو داد به شما تا باهاش بازی کنی. اون عروسکها چشاشون باز و بسته میشد. همونایی که وقتی میشینه چشاش بازه و وقتی میخوابه چشاشو میبنده . متاسفانه هیچ کدوم از عروسک هات ازینا نبود و برای همین خیلی واسه شما جالب بود . وقتی اومدی خونه همش درباره اونا حرف میزدی و میگفتی : نی نی چشاشو میبنده . وقتی هم خوابیدی دیدم تو خواب داری درباره شون حرف میزنی و باز همین کلماتو تکرار میکردی . ما هم تصمصیم گرفتیم عروسکی برات بخریم که چشاشو باز و بسته میکنه و نتیجه ش این شد.
خیلی دوستش داری . مبارکت باشه عزیزم .
اینم بگم دخترم انقدر خانومه که وقتی میریم مغازه اسباب بازی فروشی اصلا نمیگه اینو میخوام اونو میخوام . اسباب بازی ها رو تماشا میکنه . صبر میکنه ببینه مامان و بابا چی میخوان براش بخرن . قربون دختر قانع ام برم من.
شعر آقا پلیسه رو هم تازگی بلد شدی گلم .
چند روز پیش داشتم خونه رو تمیز میکردم خرسی ت رو برداشتم انداختم کنار تا زیرش رو تمیز کنم . انقدر با منه بیچاره دعوا کردی که چرا خرسی منو میندازی؟ میگفتی : چرا خرسی انداختی؟ خرسی دلش درد میکنه ( درد میگیره ) خرسی صورتش اوخ میشه .اگه به اسباب بازی هات بی احترامی کنیم ناراحت میشی . دوست داری عروسک هاتو بغلشون کنیم، نازشون کنیم .
امروز اومدم لب تاپ رو روشن کردم یه کمی وب گردی کنم اومدی گفتی: من بشینم . میخواستی برات فیلم بذارم ببینی . گفتم : نه مامان من کار دارم . یه کمی اصرار کردی دیدی موفق نمیشی گفتی : تو برو تو اتاق بستنی بخور. واااای انقدر خنده م گرفته بود که نگو.
خدایا آخر و عاقبت ما رو با این بچه ها بخیر کن .
راستی عزیز دلم فردا میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر هست . روزت مبارک عزیزم .