این روزهــــــا ...
سلام دختر قشنگم . امروز 14 دی 93 هست . دیروز برای اولین بار رفتیم بینایی سنجی ، شنوایی سنجی و معاینه ی دندونات . قبلش خیلی باهات حرف زده بودم که قراره اونجا چیکار کنیم و گفته بودم باید دختر خوبی باشی و گریه نکنی . ولی متاسفانه موقعی که خانوم دکتر میخواست چشمات رو معاینه کنه یه گریه ای راه انداختی که نگو . یعنی با یه بد بختی چشات رو معاینه کرد .
بعد رفتیم برای شنوایی . دکترش یه پیرمرد خوش اخلاق بود و خدا رو شکر زود تونست باهات ارتباط بر قرار کنه . اونجا زیاد اذیت نکردی .
دندونات هم 1 دقیقه بیشتر نکشید تا نگاه کنه ولی شما همش در حال گریه بودی .
یعنی اون حرفایی که قبلش برات زده بودم رو کلا فراموش کرده بودی . ولی خب خدا رو شکر همه چیز خوب بود . جالب اینجاست اومدیم تو ماشین میگی : من اصلا گریه نمیکنم .
چند روز پیش یه لباس جدید پوشیدم ازت میپرسم : قشنگه ؟ بهار: آره کی برات خریده؟ من : بابا بهار: اِ اِ اِ من: بلــــه بهار : باریک الله من :
بابا داشت اتاقش رو مرتب میکرد . بهش میگی : اینو بذار اینجا ، اینم بذار اونجا . آفــرین
دوستت دارم دختــر قشنگــــم . فعلا بـــای