بهـــارمبهـــارم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
مهدیــارممهدیــارم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

ღ بهــــار زندگی من ღ

هـــر ثــانیــه با بهــــار ...

سلام دختر قشنگم .خوبی مامان ؟ امیدوارم هر جا هستی شاد باشی . اول بگم درمورد پست قبلی که حالت خیلی بهتر شده . دیگه مشکل عفونت رفع شد و از دست این مریضی و دارو خوردن راحت شدیم . خدا رو هزاررررررر بارررررررر شکررررررررر. ان شالله که هیچ بچه ای مریض نشه و همه سلامت باشن . آمین . صدام میکنی : مامان ؟ منم میگم : مامان؟ (یعنی چی میگی؟) میگی : نگو مامان . بگو جونِ عزیزم . (جونم عزیزم) دیروز میخواستیم بریم بیرون رفتی سر کشوت لباس انتخاب میکردی میگفتی : اینو نمیخوام فعلا بپوشم . اینو میخوام فعلا بپوشم. کتری رو روشن کردم تا گرم بشه اومدم باهات توپ بازی کنم . یه کمی که صدای کتری بلند شده گفتی : چاییت گرمه. دیشب داشتی عکس های گو...
12 اسفند 1393

گـاهی تلـخ ، گـاهی شـیریـن

سلام عزیزکم . خانوم من . خوبی مامان؟ ان شالله وقتی این پست رو میخونی هر جا هستی سلامت باشی. تو پست قبلی نوشتم که حالت خوب نبود و دکتر گفت حساسیته ولی متاسفانه شب جمعه حالت خیلی بدتر شد و تب کردی .   سرفه هات هم انقدر شدید شد که یک لحظه بهت امان نمیداد . خلاصه پنج شنبه شب گذشته ساعت تقریبا 12 شب  بود که بردیمت کلینیک کودکان .(خوشبختانه اونجا شبانه روزی هست) وای انقدر شلوغ بود که نگو . بیچاره همه بچه ها مریض شده بودن .   یکی کمتر یکی بیشتر. به محض اینکه دکتر دیدت گفت اوضاعش خیلی خرابه و چند ساعتی باید اینجا بستری بشه . بمیرم برات اولین بار بود سرم میزدی . چون باید چند تا آنتی بیوتیک بهت تزریق میکردن که از طریق سرم این کار...
6 اسفند 1393

روزهایی که میگذرد ....

سلام به دختر ناز خودم . خوبی مامان؟ الان که دارم برات مینویسم حالت زیاد خوب نیست . چند روزیه خیلی سرفه میکنی . اول فکر کردم سرماخوردی ولی دیروز که بردمت دکتر ، آقای دکتر معاینه کرد و گفت به خاطر حساسیت و آلودگی هواست . امروز سرفه هات خیلی عمیقه . مخصوصا موقع خواب خیلی اذیت میشی . منم دلم برات کباب میشه عزیزم . خدا کنه زود خوب بشی گلم . حالا بریم سراغ حرفای خوب و شیرین زبونی های دخترم . بازی که خیلی دوست داری اینه یه روسری رو چهارگوش سرت میکنی  میای به من میگی: حاج خانوم چی براتون بیارم ؟ منم میگم: برام به به بیار حاج خانوم . میری سر کابینت یه خوراکی میاری . دوباره میگی: دیگه چی براتون بیارم حاج خانوم . میگم برام...
30 بهمن 1393
1088 21 52 ادامه مطلب

2 ســــال و 8 مـــاه ...

جغــــرافیـــــای کـــوچـــک مــــن همیــن چشــــم هـــای سیــــاه تــــوست که هـــیچ چیــــز جــــایش را نمــی گـــیرد . . . 32 ماهگـیت مبـــــــــارکـــــ دخترکـــــ چشــــــم سیــــاه مـــن    ...
26 بهمن 1393
1415 20 45 ادامه مطلب

روزانــه هــا ...

ســلام بهـــارم . ســلام همـه ی زنـدگـی مــن . بازم اومدم از تو بگـم . از تــو کـه دنیــای منـی . نشستم پای کامپیوتر دارم وب گردی میکنم . اومدی میگی: برام عمو پورنگ دانلود کن . یه روز که داشتم توی حمام موهامو شونه میکردم برس از دستم افتاد و دسته ش جدا شد . تا چند روز که برس بدون دسته رو میدیدی با یه لحن طلبکارانه ای میگفتی : چرا برس بابا رو شکستی ؟ حالا کی گفته برس مخصوص باباست نمیدونم . داری کنجد میخوری میگم : بهار چی میخوری ؟ میگی: چُـنجـد. یه جیگرکی هست گاهی میریم اونجا جگر میخورم . حالا دیگه جاشو یاد گرفتی . هر موقع میرسیم در مغازه ش میگم بهار اینجا کجاست ؟ میگی: دوشت (گوشت) وقتی با عروسک هات بازی میکنی میگی ...
17 بهمن 1393
1648 28 59 ادامه مطلب

دماغ بهــــار کو؟

سلام خوشگل مامان . اومدم یه ماجرای جالب رو برات تعریف کنم که دیشب اتفاق افتاد . دیروز عصر رفتیم خونه خاله . شما بازی کردن با امیرحسین رو خیلی دوست داری اونم همین طور.(امیر حسین 12 سالشه) همین جوری که داشتید بازی میکردید امیر حسین دستش رو الکی مشت میکرد میگفت مثلا پاهاتو برداشتم یا مثلا گوشِت تو دست منه . تو هم بغض میکردی .فکر میکردی واقعا برداشته . بعد که میدید تو ناراحت میشی میگفت: بیا ، گذاشتم سرجاش . و همه میزدن زیر خنده .خلاصه تا شب چند بار این کارو تکرار کرد . وقتی من و خاله دیدیم شما جدی میگری چند بار بهش تذکر دادیم که این کارو نکنه .   آخر شب بابا اومد دنبالمون که بریم خونه . به محض اینکه سوار ماشین شدیم تا حرکت کردیم امیرحسی...
7 بهمن 1393
1943 33 79 ادامه مطلب

لحظــــه هــای بهــاری...

سلام فرشته کوچولوی من . بازم اومدم از تو بگم . از قشنگ ترین دختر دنیا . این روزها انقدر با حرفها و کارهای جالبت ما رو غافلگیر میکنی که نگو . ما هم که انگار سقف آسمون باز شده این دختر ازش افتاده کلی ذوق مرگ میشیم . وساطت کردن من بین شما و بابایی گاهی اعصاب برام نمیذاره . هر چیزی میخوای یا هر کاری میخوای بابا برات انجام بده و نمیده باید من وساطت کنم . بگو آقا رضا بهش بده ، بگو آقا رضا بیا ، بگو آقا رضا برو . منم این وسط میمونم به حرف کدوماتون گوش کنم؟ چند شب پیش داشتیم از بیرون میومدیم یه گربه دیدی که وسط کوچه مون داره غذا میخوره . بهار: داره گوشت میخوره . من : دیگه چی میخوره ؟ بهار : به به میخوره . من : دیگه چی؟ بهار : ...
1 بهمن 1393
1085 31 50 ادامه مطلب

یه سفر دو روزه ...

سلام دختر گلم .پنج شنبه گذشته (25 دی 93) تصمیم گرفتیم یه سر بریم محلات خونه ی خاله . صبح زود حرکت کردیم و ساعت 10 صبح اونجا بودیم . سفر خوبی بود . به قول معروف مختصر و مفید . غروب اون روز یه سر رفتیم سرچشمه ولی هوا به شدت سرد بود و نمیشد زیاد بمونیم .   یه لبوی داغ هم خوردیم که تو اون سرما حسابی چسبید . برو ادامه مطلب عزیز دلم . 10 بهمن تولد منه و 8 بهمن تولد دختر خاله ت نگین .من 30 ساله میشم و نگین جونم 10 ساله . ما هم از فرصت استفاده کردیم و یه تولد مشترک گرفتیم . اینم کیک تولدمون  چون نمیدونستیم سن کدوممون رو بزنیم رو کیک تصمیم گرفتیم این شمعو بذاریم . شمام که عاشق تولد و شمع فوت کردنی عزیز دلم و...
27 دی 1393

بازم ســــلام ...

بازم سلام به دختر قشنگم . 2 سال و 7 ماهگیت هم تموم شد و یک ماه بزرگ تر و خانوم تر شدی . این روزها حرف زدنت تقریبا کامل شده و خیلی کم پیش میاد یه کلمه ای رو نامفهوم بگی . روابط اجتماعیت بهتر شده و وقتی جایی میریم یه نیم ساعتی که میگذره و یخت باز میشه شروع میکنی شعر خوندن و حرف زدن و دلبری کردن . خیلی دلم برای غلط غلوط حرف زدنت تنگ شده . گاهی با بابایی یادش میکنیم و میخندیم . یه چند تا مطلب هست که گفتم اینا رو هم تا یادم نرفته بنویسم . میدونم چند سال دیگه بیام بخونم کلی ذوق میکنم . وقتی با تلفن اسباب بازت حرف میزنی هی الو الو میکنی بعدش میگی: جواد نداد . (جواب نداد) میخوای بگی تلویزیون رو زیاد کن میگی : زیادشو کم کن . ...
24 دی 1393
1432 15 26 ادامه مطلب