بهـــارمبهـــارم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
مهدیــارممهدیــارم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

ღ بهــــار زندگی من ღ

دماغ بهــــار کو؟

سلام خوشگل مامان . اومدم یه ماجرای جالب رو برات تعریف کنم که دیشب اتفاق افتاد . دیروز عصر رفتیم خونه خاله . شما بازی کردن با امیرحسین رو خیلی دوست داری اونم همین طور.(امیر حسین 12 سالشه) همین جوری که داشتید بازی میکردید امیر حسین دستش رو الکی مشت میکرد میگفت مثلا پاهاتو برداشتم یا مثلا گوشِت تو دست منه . تو هم بغض میکردی .فکر میکردی واقعا برداشته . بعد که میدید تو ناراحت میشی میگفت: بیا ، گذاشتم سرجاش . و همه میزدن زیر خنده .خلاصه تا شب چند بار این کارو تکرار کرد . وقتی من و خاله دیدیم شما جدی میگری چند بار بهش تذکر دادیم که این کارو نکنه .   آخر شب بابا اومد دنبالمون که بریم خونه . به محض اینکه سوار ماشین شدیم تا حرکت کردیم امیرحسی...
7 بهمن 1393
1943 33 79 ادامه مطلب

لحظــــه هــای بهــاری...

سلام فرشته کوچولوی من . بازم اومدم از تو بگم . از قشنگ ترین دختر دنیا . این روزها انقدر با حرفها و کارهای جالبت ما رو غافلگیر میکنی که نگو . ما هم که انگار سقف آسمون باز شده این دختر ازش افتاده کلی ذوق مرگ میشیم . وساطت کردن من بین شما و بابایی گاهی اعصاب برام نمیذاره . هر چیزی میخوای یا هر کاری میخوای بابا برات انجام بده و نمیده باید من وساطت کنم . بگو آقا رضا بهش بده ، بگو آقا رضا بیا ، بگو آقا رضا برو . منم این وسط میمونم به حرف کدوماتون گوش کنم؟ چند شب پیش داشتیم از بیرون میومدیم یه گربه دیدی که وسط کوچه مون داره غذا میخوره . بهار: داره گوشت میخوره . من : دیگه چی میخوره ؟ بهار : به به میخوره . من : دیگه چی؟ بهار : ...
1 بهمن 1393
1085 31 50 ادامه مطلب

یه سفر دو روزه ...

سلام دختر گلم .پنج شنبه گذشته (25 دی 93) تصمیم گرفتیم یه سر بریم محلات خونه ی خاله . صبح زود حرکت کردیم و ساعت 10 صبح اونجا بودیم . سفر خوبی بود . به قول معروف مختصر و مفید . غروب اون روز یه سر رفتیم سرچشمه ولی هوا به شدت سرد بود و نمیشد زیاد بمونیم .   یه لبوی داغ هم خوردیم که تو اون سرما حسابی چسبید . برو ادامه مطلب عزیز دلم . 10 بهمن تولد منه و 8 بهمن تولد دختر خاله ت نگین .من 30 ساله میشم و نگین جونم 10 ساله . ما هم از فرصت استفاده کردیم و یه تولد مشترک گرفتیم . اینم کیک تولدمون  چون نمیدونستیم سن کدوممون رو بزنیم رو کیک تصمیم گرفتیم این شمعو بذاریم . شمام که عاشق تولد و شمع فوت کردنی عزیز دلم و...
27 دی 1393

بازم ســــلام ...

بازم سلام به دختر قشنگم . 2 سال و 7 ماهگیت هم تموم شد و یک ماه بزرگ تر و خانوم تر شدی . این روزها حرف زدنت تقریبا کامل شده و خیلی کم پیش میاد یه کلمه ای رو نامفهوم بگی . روابط اجتماعیت بهتر شده و وقتی جایی میریم یه نیم ساعتی که میگذره و یخت باز میشه شروع میکنی شعر خوندن و حرف زدن و دلبری کردن . خیلی دلم برای غلط غلوط حرف زدنت تنگ شده . گاهی با بابایی یادش میکنیم و میخندیم . یه چند تا مطلب هست که گفتم اینا رو هم تا یادم نرفته بنویسم . میدونم چند سال دیگه بیام بخونم کلی ذوق میکنم . وقتی با تلفن اسباب بازت حرف میزنی هی الو الو میکنی بعدش میگی: جواد نداد . (جواب نداد) میخوای بگی تلویزیون رو زیاد کن میگی : زیادشو کم کن . ...
24 دی 1393
1432 15 26 ادامه مطلب

این روزهــــــا ...

سلام دختر قشنگم . امروز 14 دی 93 هست . دیروز برای اولین بار رفتیم بینایی سنجی ، شنوایی سنجی و معاینه ی دندونات . قبلش خیلی باهات حرف زده بودم که قراره اونجا چیکار کنیم و گفته بودم باید دختر خوبی باشی و گریه نکنی . ولی متاسفانه موقعی که خانوم دکتر میخواست چشمات رو معاینه کنه یه گریه ای راه انداختی که نگو . یعنی با یه بد بختی چشات رو معاینه کرد . بعد رفتیم برای شنوایی . دکترش یه پیرمرد خوش اخلاق بود و خدا رو شکر زود تونست باهات ارتباط بر قرار کنه . اونجا زیاد اذیت نکردی . دندونات هم 1 دقیقه بیشتر نکشید تا نگاه کنه ولی شما همش در حال گریه بودی . یعنی اون حرفایی که قبلش برات زده بودم رو کلا فراموش کرده بودی . ولی خب خدا رو شکر همه چ...
14 دی 1393

دختر شیرین زبونم ....

سلام عزیز دل مامان . الان که دارم این مطلب رو مینویسم شما 30 ماه و 14 روزته . هم شیرین زبونی هات بیشتر شده هم گاهی اذیت کردنات . مثلا خدا نکنه تو یه جمعی یکی یواش بهت بخوره و بیوفتی ، انقدر گریه میکنی که به هق هق میوفتی و همه رو میترسونی . البته من فکر میکنم بیشتر خجالت میکشی و حس میکنی غرورت خورد شده . چون اگه این اتفاق تو خونه برات بیوفته بدون هیچی بلند میشی و به بازیت ادامه میدی . ولی کلا گریه هات عجیب و غریبه و هر کی ندونه فکر میکنه چی شده که اینجوری گریه میکنی .                              &nb...
7 دی 1393
1388 28 42 ادامه مطلب

بهـــــارم 2 سال و نیمه شد.

سلام عزیز دل مامان . امروز 23 آذر 93 هست و شما 2 سال و نیمه شدی گلم . مبــارکـــــه عــــزیـــزم .                                          هر روز که بزرگ تر میشی خودتو بیشتر تو دل ما جا میکنی . درسته شیطنت هات هم بیشتر میشه ولی اونا هم جزئی از تو و زندگی توه عزیزم و ما باید کمی تحملمون رو بالا ببریم. فقط اینو بدون که همیشه خدا رو به خاطر وجود نازنینت شکر میکنم عزیزم . میخوام یه کمی از شیرین زبونی هات بگم گلم . وقتی یه چیزی میخوای از بابا...
23 آذر 1393
1319 31 72 ادامه مطلب